ابوالحسن فرنام

ابوالحسن فرنام

نام: ابوالحسن

نام خانوادگی: فرنام

نام پدر: ذبیح اله

تاریخ تولد: 1342/10/12

تاریخ شهادت: 1362/04/03

محل تولد: رشت

محل مزار: گسکرمحله

شهرستان محل پرونده: رودسر

QR Code ابوالحسن فرنام

دوازدهم دی 1342، در شهرستان رشت به دنیا آمد. پدرش ذبیحالله، دبیر بود و مادرش املیلا نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. سوم تیر 1362، در کوشک بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سینه و قطع دست، شهید شد. مدفن وی در روستای کسکر محله از توابع شهرستان رودسر واقع است.

بسم الله الرحمن الرحيم
اين دفترچه در تاريخ 16/5/62 توسط هم سنگريهاي ابوالحسن بدستم رسيده است.
وصيّتنامه شهيد ابوالحسن فرنام سرباز اسلام
«دفتر خاطرات سربازي»
«بقلم شهيد»
تاريخ و محّل شهادت               3/4/62 – كوشك
تقديم به روابط عمومي بنياد شهيد انقلاب اسلامي رودسر
ذبيح الله فرنام ـ پدر شهيد 18/5/62
بنام خداوند بخشنده و مهربان
مقدمه:
سپاس خداي گرامي و عزيزي را كه شكر نعمات بي شمارش حالي از توان و ذكر او همواره يادآور شاديهاي ابدي و دور كننده ي حزن و اندوه از دلها مي باشد. دفترچة حاضر كه آن را «دفتر خاطرات سربازي» نام نهاده ام، بيان كننده ي دو سال خاطرة سربازي است، خاطراتي كه تركيبي است از پيروزيها، شكستها و غمهاي يك انسان. شايد كه پيك اجل رخصتي روا دارد كه در اين صورت اين دفتر در سالهاي آينده يادآور خاطرات ديرينه ام خواهد بود و جنانچه پيك اجل در رسيد و روحم را از تنم جدا ساخت، اين دفتر ياد واره اي خواهد شد براي بازماندگان، اهل خانواده و فاميلينم و ايندگانم. اميد است كه همه بتوانيم خدمت به ميهن و اسلام را از حسين بن علي(ع) بياموزيم و راه او را براي هميشه سر مشق قرار دهيم.
شاد و پيروز باشيد.
رودسرـ گسكرمحله ـ ابوالحسن فرنام 30 آذر ماه 1361
ساعت 04/1 بعدازظهر
 

 

بسم الله الرحمن الرحيم
ساعت ،8 صبح روز 3 مهرماه سال 1361 را نشان مي داد من خود را براي رفتن به اداره ژاندارمري و گرفتن دفترچه ي آماده به خدمت كه از مدتها پيش انتظارش را مي كشيدم آماده كرده بودم، پس به همراه پسرعمويم محمّد(مؤمن پور) بسوي ژاندارمري حركت كرديم و پس از سپردن مدارك لازم قرار شد كه براي تأييد پزشك به بيمارستان رودسر برويم. در بيمارستان آقاي دكتر خليلي مسئول معاينه ي افراد بود(آقاي دكتر با ديدن من گفت: مي خواهي معاف شوي؟ به كسي معافي نمي دهند) كه البته من در پاسخ او گفتم: معفي چيه! مي خواهم برم سربازي، بايد به كشورم و ميهنم خدمت كنم. و (دكتر با تعجب گفت: چه عجب يكي پيدا شده كه ميگه نمي خوام معاف بشم، هركي مياد اينجا ميگه مي خواهم معاف بشم) البته من يكي دو سال پيش دچار يك تصادف شدم كه در اثر آن هر دو استخوان دست راستم شكست و ماهيچه ي انگشت شصتم پاره شد و بعداً بر اثر عمل جراحي خوب شد و امروز بهبود پيدا كرده است. دستم را به دكتر نشان دادم و به او گفتم كه كاملاً سالم است و مي توانم همه كار با آن بكنم و دكتر پس از كمي مكث روي ورقه ي مربوطه مربوطه نوشت«نامبرده فعلاً سالم است». به هر حال معاينه مطابق ميل خودم درست از آب در آمد و موفق شدم دفترچه ي آماده به خدمت را دريافت كنم. البته مادرم ميل زيادي ندارد كه من سربازي بروم و اين به علت ادامه ي جنگ تا حالا كه قريب دوسال و نيم پيش شروع شده بود و ترس از كشته شدنم مي باشد ولي من نمي‌دانم با چه زباني به آنها بگويم كه مي خواهم به ميهنم خدمت كنم و سرانجام همانطور كه انتظار مي كشيدم در روزنامة كيهان ، اطلاعيه اي منتشر شد كه در آن متولدين 38 تا 42 درخواست شده بود تا دفترچه هاي خود را به هنگ هاي ژاندارمري تحويل دهند و در تاريخ بهمن ماه 1361 به خدمت اعزام شوند .
مطلقا بايد بگويم كه در چنين اوضاع و احوالي بود كه مرتباً كلمات معاف ، معاف ، معاف مثل ركبار به سويم سرازير مي شد ، يكي مي گفت : دستت را نشان بده و خودت را معاف كن ، ديگري مي گفت : بگو چشمم ضعيف است و معاف بشو ، آن يكي مي گفت هر چيزي به تو دارند بياندازد تا معاف شوي . و تمامي اينها مشتاق دفاع از خاك ميهنم و شهرهاي كشورم بودند دچار ترديد و دو دلي مي كرد . و با خود مي گفتم : آري اگر معاف بشوم خيلي بهتره . چونكه ممكنه بعداً كاري برايم پيدا نشه ولي اگر نشه او نوشت چه كار كنم ؟ تا كي بايد بي كار بمونم ؟ گاهي اوقات هم مي گفتم چقدر خوبه منم زن داشتم ، خيلي خوشم مي ياد كنار زن و بچه هايم راحت و آسوده زندگي كنم ، با بچه هام بازي كنم و خلاصه از اين آرزوهايي كه هر جواني دارد ولي با خودم فكر ميكنم كه اگر كشورم مورد هجوم بيگانه قرار بگيره چطوري راحت و آسوده زندگي كنم . و اگه من يا ما تو موقعيت هموطنان ساكن غرب و جنوب كشور قرار بگيريم و مورد حمله و تجاوز قرار بگيريم ، انتظارمون از ساير هموطنان مون چيه ؟ ولي به هر حال من از اين معافي چندان خوشم نمي آيد و اگر كسي چنين چيزي را به من بگويد درست مثل اين است كه پتكي بر سرم كوبيده باشد . چون به نظر من خدمت كردن وظيفه ي همه ي جوانان اين مملكت است . به هر حال هنوز در دودلي به سر ميبرم . و انتظار مي كشم تا ببينم كه سرنوشت من چه خواهد شد . . از سوي ديگر ناراحتي مادرم از رفتن من به خدمت بيشتر در من تاثير كرده و مرا ناراحت مي كند . زيرا اگر او اين مساله را به روي خود نياورد و هميشه بخندد خيلي خوشحال مي شوم . زيرا اين آرزوي باطني من است كه به جبهه بروم . ولي وقتي كه گريه ي او را مي بينم خيلي ناراحت مي شوم . من نمي خواهم كه اگر خداي ناخواسته برايم حادثه اي اتفاق افتاد كسي برايم گريه كند ، مي خواهم همه بخندند ، مي خواهم همه جا شادي باشد . اين آخرين شبي است كه بعد از 19 سال در خانه بسر مي برم ، فردا شب من در خانه نيستم ، فردا سرنوشتم تعيين خواهد شد . ضمناً مي دانم كه پدرم ناراحت است . اين را از سكوت عميقش مي فهمم . وقتي كه مادر گريه مي كند ، سرش را به طرفي برمي گرداند تا به من بگويد كه ناراحت نيستم . 
 

گالری تصاویر

تصویری وجود ندارد